معنی تن آسا
لغت نامه دهخدا
تن آسا. [ت َ] (ص مرکب) تناسا و تناسان هر دو بمعنی آسوده تن و صحیح المزاج. (انجمن آرا) (آنندراج). تن آسا و تن آسای، کسی که همیشه خویشتن را پرورش می دهد و نوازش می کند. (ناظم الاطباء). تن آساینده. تن پرور. آسایش خواه:
در اوهرکه گویی تن آساتر است
همو بیش با رنج و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 117).
رجوع به تن آسائی و تن آسای شود.
آسا
آسا. (نف مرخم) مخفف آسای. آسایش دهنده. آسایش گیرنده:تن آسا. جان آسا. دل آسا. روان آسا. کم آسا:
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبکیاب و آسان رو و تیزپوی.
اسدی.
|| آراینده یا آسایش دهنده:
در گه کین معرکه آرای رزم
در دم عیش انجمن آسای بزم.
کاتبی.
آسا. (پسوند) اَسا. ادات تشبیه است. مثل. مانند. گون. گونه. شبه. وار. سان. سا. نظیر. شکل. صفت: آسمان آسا. بحرآسا. پادشاه آسا. پیل آسا. ترک آسا. خاقانی آسا. خورآسا. دلیرآسا. دودآسا. راهب آسا. رعدآسا. زمین آسا. ساسیاآسا. شیرآسا. عندلیب آسا. فلک آسا. مریدآسا. مهرآسا. یهودآسا:
عدوی او شود روباه بددل
چو شیرآسا خرامد او بمیدان.
شهید.
دربدی ّ و گدی توئی منحوس
ساستاسا و ساسیاآسا.
فرالاوی.
بزم خوب تو جنهالمأوی
مَثَل ِ ساقی تو حورآسا.
خفاف.
عزم و حزمش به جنبش و بسکون
آسمان باشد و زمین آسا.
ابوالفرج رونی.
بگیر قبضه ٔ شمشیر عدل و جنبش کن
بگرد گرد همه هند پادشاه آسا.
مسعودسعد.
جان بکف برنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
سنائی.
از کس و ناکس ببرخاقانی آسا در جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست.
خاقانی.
صبحدم چون کِلّه بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
فلک کج روتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
آسا. (اِ) گشاده شدن طبیعی دهان آدمی است بصورتی خاص از غلبه ٔ خواب یا ملال و یا شراب زدگی و یا پاره ای بیماریها. پاسک. باسک. دهان دره.دهن دره. دهن در. خمیازه. بیاستو. هاک. خامیازه. فاژ.فاژه. خامیاز. ثوباء. تثاوُب. آهنیابه:
چنان نمود بما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
و ازاین گفته اند که عطسه ٔ بر وقت سخن، گوای باشد براستی، که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آسا کشیدن از شیطان. (کیمیای سعادت).
و فعل آن کردن و کشیدن است.
|| زیور. زیب. آرایش.زینت:
بامّید قبولت بکر فکرم
چو بهر یوسف مصری زلیخا
بانواع نفایس خویشتن را
بسان نوعروسی کرده آسا.
عسجدی.
|| وقار. ثبات. تمکین. آهستگی:
پیوسته همی شتاب و تمکین
ای شاه که طاعتت بود فرض
از عزم تو چرخ میکند وام
زآسای تو میکند زمین قرض.
ملقابادی.
زور بستاند تدبیر تو از پنجه ٔ شیر
کبر بیرون کند آسای تو از طبع پلنگ.
مختاری.
سرو اگر با قدّ رعنای تو هم بالاستی
کی چنان مطبوع و خوش اندام و باآساستی ؟
ابن یمین.
- به آسا، بطوری که باب است. به قسمی که معمول و رسم است. آلامُد. به اَندام:
ببین که صنعت استاد رسته ٔ کرمش
چگونه دوخت به آسا قبای تربیتم.
ابن یمین.
|| طرز. روش. قاعده. قانون. || هیبت و صلابت. (برهان قاطع).
- برآسای ِ، مانندِ. بمنزله ٔ:
وراخواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر
برآسای دستور بودی ورا
همان نیز گنجور بودی ورا.
فردوسی.
راهب آسا
راهب آسا. [هَِ] (ص مرکب) مانند راهب. همچون راهب. مثل راهب:
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
بی چلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسله ور باد مرا.
خاقانی.
فارسی به انگلیسی
Slothful, Sluggard
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
کسی که همواره در بند آسایش و آسودگی است، آسودهتن، خوشگذران،
آسا
خمیازه، دهاندره: چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار / چو ماه من که کند گاه خواب خوش آسا (بهرامی: شاعران بیدیوان: ۴۰۴)،
زیب، زینت، زیور، آرایش: به انواع نفایس خویشتن را / بهسان نوعروسی کرده آسا (عسجدی: ۲۱)،
وقار، ثبات، آهستگی: سرو اگر با قد رعنای تو همبالاستی / کی چنان مطبوع و خوشاندام و باآساستی (ابنیمین: لغتنامه: آسا)،
طرز، روش،
آسودن
آسایشدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تنآسا، جانآسا، دلآسا، روانآسا، کمآسا،
حل جدول
لش
نام های ایرانی
دخترانه، مانند، زیور مایه زیبایی و آرایش، وقار و ثبات و تمکین و آسودگی
گویش مازندرانی
آهسته
فرهنگ معین
(اِ.) خمیازه، دهان دره.
زیب، زینت، وقار، تمکین، طرز، روش، پسوندی است که شباهت را می رساند مانند: رعدآسا. [خوانش: (اِ.)]
معادل ابجد
512